لحظه ها تا اخرین نقطه خاطرات زندگی

در این ویبلاگ خاطرات زندگی . چی شرین و چی تلخ درج شده و امکان دارد که نوشته های بعضی از دوستانم باش

لحظه ها تا اخرین نقطه خاطرات زندگی

در این ویبلاگ خاطرات زندگی . چی شرین و چی تلخ درج شده و امکان دارد که نوشته های بعضی از دوستانم باش

۱۱ مطلب در ژوئن ۲۰۱۶ ثبت شده است

تک تک ساعت,ثانیه ها ودقیقه های که می گذرد .برای من تاریخ است.شب و روز وهر روزی که می گذرد.برای من تاریخ است.امروز درد دل های خود رااز تاریخ نویسم.ودر قالب مقاله بیان می کنم.نمی دانم.که این مقالات میتواند.چند لحظه درد های مان را تسکین کند یا نه؟ اما درد هایم را می نویسم در توته ورقی که برای ساختن آن صد ها سال کوشش و تلاش کردن.آری ورقی که که کودکان با آن طیاره های بسیارزیبا می سارد.آیا دردهای من آنقدر تلخ است.که می خواهم در توته ورقی بیان کنم.؟ زمانی که می خواهم سخن از درد بگویم احساسی عجیبی به من رخ می دهد.یعنی درد دل من درد جامعه است.درد دل من درد دل نسل من است.
امروز در افغانستان خرابه ای هستم که جز چند تصویر کوچک اما مبهم در ذهنم نیست زمانی که از افغانیستان سخن می گویم.به یاد آن دوره های جنگ می افتم.آری آن جنگ آن جنگی که که پدرم را کشت.مادرم"خواهرانم"برادرانم"و حتی خانواده  ام را کشت.خیلی از آن دوره متنفرم.اما باید تحمل کنم.افغان هستم.و جرم ماست که نا خواسته در این سر زمین سوخته تولد شده ایم.
دقیقآ یاد مان هست.همه ساله ازآن تجلیل می کنیم.سال1374 بود.که پدرم را کشتند.پدرم تها جرمش این بود.که هزاره بود.واز هزاره ها دفاع می کرد.تنها جرمش این بود.که سخن به زبان آورده بود.که کی میگفت: دیگر هزاره بودن جرم نیست.
برادرم را نیز مانند.پدرم کشتند.جرم برادرم نیز همین بود.که دیوانه بود.وخودش میگفت:ما دیوانه نیستیم.ما را میل تفنگ در دهن اطفال"سینه ای بریده مادران"و قتل عام د یوانه ساخته است.ویا میگفت: اگر می راند جهاد اگر می راند شهادت
مادرم که تازه امید آزادی را می دید.وسخن ازدموکراسی می شنید.وبه خود افتخار می کرد. که.یک زن افغان هستم.تازه پر باز کرده بود.که پرواز کند.هنوز پر هایش باز نشده بود.دشمنانش پر هایش را شکست.و او را کشته بودند.امروز تاریخ بامن سخن می گوید.واین سخن تاریخ است.که می گوید:پدرت" مادرت "خواهرت"برادرت و حتی فامیل تو را کشتنم.و این سخن من است که به یادگار می گذارم.
چند روز نشده بود که مردم زخم ام را مرحم کرده بودند. که ناگهان خبری شنیدم آری خبر  شنیدم که مادرم را نیز مانند پدرم کشتند. آن روز که پدرم  را کشته بودند مادرم برای پدرم می گریست.اما امروز که مادرم را کشتند. خواهرانم برای مادرم می گریستند چند روز بعد که خواهرانم را کشتند برادرانم برای آنها می گریست. اما امروز که اعضای خانواده ام را کشتند مردم و نسل من برای  خانواده می گریند.
می خواهستم درد های بیشتر و بیشتر را بیان کنم اما زمانی که می خواهم درد دل های خود را بنوسم نمی توانم که از این بیشتر بنوسم چون درد هایم اندک نیست که فقط در توته ورقی بنوسم. یادم است آن شب که این مقاله می نوشتم هنوز درد دل ای من با تاریخ به اتمام نرسیده بود. که متوجه شدم حتی ورق ازمن شرمنده بود.دیگردلش نمی خواستم بنوسیم. آری آن شب خوب به یادم است هر بار که کلمه ای ازدرد دلم می نوشنم قطره اشکی ازچشم جاری می شد . وبر روی ورقم می چکید تا اینکه به اتنهای ورق رسیدم که حتی ورق برایم می گفت دیگربس عزیز دیگر نمی خواهم دردل تو را بیشنوم

عزیزالله سپهری الله داد سویدن

  • عزیزالله قاسمی الله داد

شاهرخ پسر 14 ساله باشنده شهر کابل است. او در لیسه نوی هیواد تایمنی درس می خواند.شاهرخ هروز صبح وقت به مکتب می رفت.وساعت 12 از مکتب رخصت می شد.هر روز از راه کوته سنگی به پل سوخته و سپس به خانه می رفت.
شاهرخ در مسیر راه از سوی ریش داران رنگ طلایی و افراد اوباش مورد آزار واذیت قرار می گرفت اما او هر روز از کوته سنگی یک گلباس دوغ یخ دار می خرید. وتمام مشکلات داخل صنف" آزارو اذیت همصنفی هایش"دشنام افراد اوباش و مزاحمت های نگران موتر ها را فقط با خوردن همان یک گیلاس دوغ یخ دار به باد فراموشی می سپرد.اما نمی دانست که آزار و اذیت های دیگر نیز وجود دارد.که او نمی داند.
یک روز طبق معمول شاهرخ از مکتب رخصت شد.زمانیکه به بس کرایی بالا شد.در اولین قدم از سوی نگران موتر سپس درایور موتر و بعد هم از طرف مسافرین موتر.مورد ازار و اذیت قرار گرفت.هرکسی از هرطرف توهین می کرد. شاهرخ آن روز خیلی خشمگین شده بود.اما راه و چاره دیگر نداشت.و با خود می گفت: کم مانده فقط یک گیلاس دوغ یخ دار سپس از موتر پایین شد.به طرف دوغ فروشی رفت اما چه عجیب تصادفی بدی! آن روز کاکای دوغ فروش نیامده بود. شاهرخ به مسیر خود ادامه داد. در مسیر راه به کاکای دوغ فروش عجیبی روبرو شد. کاکای با چشمای کوچک "بینی پهن و صورت بدون ریش. شاهرخ نزیدک کاکای دوغ فروش رفت برایش سلام کرد.سپس گفت: کاکا دوغ داری؟
کاکای دوغ فروش گفت: بلی
شاهرخ :خوب برایم یک گیلاس بینداز
کاکای دوغ فروش:بفرما اینهم دوغ
شاهرخ دوغ را همانند روز های قبل می نوشد.اما حس میکند. که دوغ خیلی گرم است. سپس به کاکای دوغ فروش می گوید. کاکا دوغ شما خیلی گرم بود. چرا آیا نمی شود.که یخ بینازی یا قیمت تمام می شود؟
کاکا گفت: نه پسرم. تو میدانی که یخ آب می شود. گفت: بلی
سپس کاکای دوغ فروش به ورق روی کراچی که نویشنه بود. اشاره کرده گفت: من نویشتم که
(( دوغ وطنی خالص موجود است))

  • عزیزالله قاسمی الله داد

بخوانید و براى چند لحظه گریان کنید.
مادر نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و مى گریست...
فرشته ى فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
اى مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکى از آرزو هاى ترا براورده سازد، بگو از خدا چه مى خواهـى؟
مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا مى خواهم تا پسرم را شِفا دهد.
فرشته گفت:
پشیمان نمى شوى؟
مادر پاسخ داد:
نه!
فرشته گفت:
اینک پسرت شِفا یافت ولى تو مى توانستى بینایى چشمان خود را از خدا بخواهى...
مادر لبخند زد و گفت تو درک نمى کنى!
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقى شده بود و مادر موفقیت هاى فرزندش را با عشق جشن مى گرفت.
پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلى دوست داشت...
پسر روزى رو به مادرش کرد و گفت:
مادر نمى توانم چطور برایت بگویم ولى مشکل اینجاست که خانمم نمى تواند با تو یکجا زندگى کند. مى خواهم تا خانه ى برایت بگیرم و تو آنجا زندگى کنى.
مادر رو به پسرش کرد و گفت:
نه پسرم من مى روم و در خانه ى سالمندان با هم سن و سالهایم زندگى مى کنم و راحت خواهم بود...
مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ى نشست و مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:
اى مادر دیدى که پسرت با تو چه کرد؟
حال پشیمان شده یى؟
مى خواهى او را نفرین کنى؟
مادر گفت:
نه پشیمانم و نه نفرینش مى کنم. آخر تو چه مى دانى؟
فرشته گفت:
ولى باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و مى توانى آرزوى بکنى. حال بگو میدانم که بینایى چشمانت را از خدا مى خواهى، درست است؟
مادر با اطمینان پاسخ داد نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
مادر جواب داد:
از خدا مى خواهم عروسم زن خوب باشد و مادر مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد...
هنگامى که زن اشک هاى فرشته را دید از او پرسید:
مگر فرشته ها هم گریه مى کنند؟
فرشته گفت: بلى!
ولى تنها زمانى اشک مى ریزیم که خدا گریه مى کند.
مادر پرسید:
مگر خدا هم گریه مى کند؟!
فرشته پاسخ داد:
خدا اینک از شوق آفرینش موجودى به نام #مادر در حال گریستن است...
هیچ کس و هیچ چیز را نمى توان با مادر مقایسه کرد.
حالا بروید و بعد از خواندن این داستان دستان مادر تان را ببوسید و برایش بگویید که چقدر دوست اش دارید
قدر مادر را بدانید قبل از اینکه مادر نباشد، جنت زیر پاى مادر است

  • عزیزالله قاسمی الله داد

شب بود.چشمانم را بستم.به امید پیروزی هایم.نمی دانستم چه اتفاق خواهد افتاد.خوب تصمیم گرفتم چشمانم را برای هشت ساعت بیبندم.نه گفته بودم چطوری؟ چگونه ؟
خوب چشمانم را بستم.خواب کردم.درست یادم نیست که ساعت چند بود.چون خواب بودم. ادم ها در خواب هر چیزی که می بیند.همان هدف اش است پس حالا گوش کن.درخواب دیدم در مکتب مسابقه داستان نویسی است.هر کس پیش استادان خود می رود مشوره می گیرد. و بعد در باره ان داستان یا همان نوشته خود را می نویسد.من هم تصمیم گرفتم نوشته خود را بدون مشوره بنویسم سه روز بالای نوشته خود فکر کردم . تا ان را بنویسم دو روز مانده بود. که مسابقه شروع شود.نوشته من در هر مسابفه تا ده بهترین پیش می رفت. اما از ان به بعد پیش رفته نمی نوانست.چون نوشته من هر بار موضوع نداشت.هراستاد که می خواند.برایم می گفت: عزیز نوشته ات عالی است اما موضوع ندارد.پس نمی توانیم نوشته ات را بپذیریم.خوب تقدیر بود.دیگرکاری از دست من ساخته نبود. این بار هم نوشته خود را نویشتم.خیلی طولانی .خیلی عالی عجب صحنه پردازی کرده بودم اما این بار باز هم موضوع نداشت. خیلی پریشان بودم. که چی کنم؟ پریشان بودم حواسم پرت بود.وقت هم تمام بود.دیگر روز آخر بود.باید امروز نوشته هایمان را به استاد مان می دادیم تا از میان ان سه بهترین نوشته را انتخاب کند. من عصبانی بودم.چون نتوانسته بودم.که نوشنه ام را با موضوع ان تسلیم استاد مان کنم. همان نوشته طولانی را که نوشته بودم. تصمیم گرفتم. ودر کثافت دانی کلاس مان انداختم.صبح که مکتب امدم همان استادی که نوشته ها را جمع می کرد امد برایم گفت : عزیز شما همان نوشته را که اوردی خیلی عالی بود. تعجب کردم.چطوراتفاق افتاده من نویشته ام را ندادم خوب به هر حال دو هفته بعد بود. که در بر نامه بزرگی سه نوشته برتر را اعلان می کرد. همه کف می زدیم.و می خندیدیم.یک با ر متوجه شدم. که از مایک صدا می زند.نوشته تحت عنوان ( کاغذ باطله) من و دوستانم خیلی خندیدیم.چه عجب ضوعی است که مقام اول را گرفته.خوب همه منتظر بودیم که نام صاحب نوشته را بخواند. اصالآ فکر نمی کردم صدا امد عزیز الله یوسفی نوشته اش مقام اول را گر فته . من هم جوایزم را گرفتم. با خوشحالی بطرف کلاسم می امدم.یک کاکا صدا زد های آ آ آ پسرم نوشته ات اول شد. گفتم بلی مرد گفت نوشته ات را من به او استاد دادم. نوشته موضوع نداشت من که خوانم خیلی خوشم امد . بعد ان نوشته ات را تحت عنوان( کاغذ باطله) نوشتم به استاد دادم. حالا که نوشته ات اول شده برایت تبریک گفته ارزو دارم همیشه موفق باشی. سخن کاکا تمام شد من به خوشحالی به خانه امدم. اما چند لحظه بعد از خواب بیدار شدم. دیدم خواب بوده با خود گفتم کاش کمی دیر تر از خواب بیدار می شدم.

  • عزیزالله قاسمی الله داد

 Life is always a dream.. Breathing, sleep, waking up the other morning and‌‌ even being in this world. Sometimes you wish and is not a fluke. Sometimes in the midst of life and well- being but suddenly it is also possible heights down, but it is also the lowest point of life to reach the peak heights of life. But it’s a fluke that we want. Life starts small point. That should be used and enjoyed every point and moment. Itis the law to live up to our conception we live. As life is different, everyone has different dream. It is difficult for me to make a wish and get it.
My dreams. Me and my character is absolute and expresses thoughts. But be noticed that both your wishes and the particular stream will
situation. Sometimes you get in situations that can not get their wish. And every day you take away dreams. But always remember. Careful planning if you have never encountered this situation not start. That take away from your wish I was interested very early in life and joy to the pilot. And it will also arrived. Today if I was in Afghanistan I think it was impossible. But now I just wish instead. And behind me. It is very easy to arrive. Maybe I'd get him something that is very simple but with every problems to arrive Even I want  to write about. Is one way to achieve my goal in the hope that I arrived my goal * .pilot*




  • عزیزالله قاسمی الله داد